Hava

164 چنینگفت حوا...

عاشق و معشوق!

“تو ماهی و من ماهی! اين بركه اندوه بزرگیست زمانی كه نباشی آه از نفس پاك تو و صبح نشابور از چشم تو و حجره فیروزه تراشی پلكی بزنای مخزن اسرار كه هر بار فیروزه و ياقوت به آفاق بپاشی.”*

باز هم از عشق بگو... از عاشق و معشوق! - ماهـی از مـاه میخواهـد كـه پلكـی بزنـد تـا فیـروزه و ياقـوت بـر بركـه انـدوه كـه همـان درياسـت ببـارد! مـاه معشـوق اسـت و ماهـی عاشـق، هنگامـی كـه معشـوق غايـب اسـت پیـش چشـم عاشـق زندگـی بركـه انـدوه اسـت! حـال عمـر طولانـی مـاه و معشـوق را ببیـن و عمـر كوتـاه ماهـی و عاشـق را! حـال فاصلـه زمانـی و مكانـی مـاه و ماهـی را بیـن كـه از كجـا تـا بهكجاسـت، تـا بدانـی كـه اگـر عاشـق بخواهـد بـه معشـوق رسـد از چـه خطراتـی بايـد رد شـود! از چه خطراتی؟ - اگـر ماهـی بخواهـد بـه مـاه برسـد بايـد از آب درآيـد و بـرای آنکـه از بیآبـی نمیـرد بايـد خـود آب شـود، و بعـد بـرای آنکـه بتوانـد در هـوا پـرواز كنـد بايـد بخـار شـود، و بـرای آنکـه بخـار بتوانـد از آتـش مـرز دو عالـم بگـذرد باي ـد ه ـوا ش ـود، و ه ـوا ب ـرای آنک ـه در آت ـش م ـرز دو عال ـم نسـوزد آت ـش میش ـود، ول ـی چ ـون آت ـش ه ـم قل ـب معشـوق و م ـاه را میس ـوزاند، آت ـش بايــد در خــود و خــود بخــود بســوزد تــا نــور شــود، تــا بتوانــد بــر قلــب معشـوق و يـا مـاه ماننـد شـعاع نـور خورشـید بنشـیند! پـس عاشـق صـادق نـه ماهـی اسـت، نـه آب، نـه هـوا، و نـه آتـش، عاشـق صـادق نوراسـت كـه بـر چه ـره معشـوق میافت ـد ت ـا معشـوق زيباي ـی خـود را در آن ن ـور ببین ـد. - چگونه عاشق نور میشود؟ عاشـق ن ـوری میشـود كـه در راه طل ـب عشـق ماهـی، آب، بخـار آب،

Made with