Hava

178 چنینگفت حوا... ايشـان باق ـی نمان ـد!

***

داستان!

داستانی از عشق و بیوفايی بگو كه بوی حقیقت بدهد! - روزی عشـق در خانـهی قلـب مـردی را كـه از زندگـی ناامیـد بـود كوبیـد تـا امیـدوارش كنـد و بـه زندگیـش گرمـا و معنـا بدهـد، آن مـرد در خانـه قلبـش را بـهروی عشـق بـاز كـرد ولـی قبـل از آنکـه مـزه شـراب عشـق را بچشـد از ترسـش در را محكـم بـر چهـره زنـی كـه سـاقی عشـق بـود كوبیـد، بهطوریکـه آن زن خونیـن دل او را رهـا كـرد و رفـت! - چرا در را بهروی آن زن بست، مگر عشق را طلب نكرده بود؟ بـا آنکـه عشـق را خـود طلـب كـرده بـود، و طلبـش عشـق را بـه پشـت در خانـه قلبـش كشـانده بـود ولـی زمانـی كـه فهمیـد عشـق از خـود گذشـتگی طل ـب میكن ـد از ت ـرس از دس ـت دادن مناف ـع م ـادی از آنچ ـه ك ـه طل ـب ك ـرده ب ـود پشـیمان ش ـد، و در ع ـوض آنک ـه ب ـا مشـت ب ـر ده ـان خـود بكوب ـد ب ـر ده ـان عش ـق كوبی ـد، و ن ـه تنه ـا عش ـق را خونی ـن و مالی ـن از خـود رانـد بلكـه بهدنبالـش در كوچههـای تنـگ و تاريـك زندگـی دويـد و سـنگهای بیوفايـی را بـر سـر آن زن بیچـاره كـه حامـل عشـق بـود زد، و بـر سـر منابـر شـهر چـه تهمتهـا كـه بـر او نـزد تـا احـدی پـی نبـرد كـه روزی او در خانـه قلبـش را بـروی عشـق بـاز كـرده! بعد چه شد؟ - آن زن كـه حامـل عشـق بـود از او فـرار میكـرد، تـا روزی كـه از فـرار ك ـردن خسـته ش ـد ايسـتاد و بع ـد صورت ـش را ب ـه ط ـرف آن م ـرد ب ـر گردانـد و در چشـمان آن مـرد نـگاه كـرد و در آن لحظـه بـود كـه جـان آن مـرد از چشـمانش بیـرون كشـیده شـد! - چرا؟ چ ـون آن م ـرد هن ـوز دنب ـال عش ـق ب ـود و ب ـا خی ـال خ ـود ب ـه عش ـق

Made with