Hava

213 ... چنینگفت حوا

كـرده بـود! ص ـدا از پش ـت پردهه ـا و از زمانه ـای بس ـیار دور میآم ـد، ص ـدا ه ـم نب ـود پ ـژواک ص ـدا ب ـود، چ ـون از ي ـك جه ـت نمیآم ـد، از هم ـه جهــات میآمــد و در همــه جهــات پخــش میشــد، و در اتمهــای وج ـود مث ـل ذرات ط ـا مینشس ـت، و ه ـر ات ـم جس ـم پرسش ـگر را بلندگـو میكـرد، تـا پیـام زنانـی كـه در گذشـته زجـر كشـیده بودنـد “ مــن آن قــاب شکســتهای کــه تــو بهديــوار خانــهات آويــزان ک ـرده ب ـودی نب ـودم... م ـن عکس ـی ک ـه ب ـا آن غراي ـزت را ارض ـا میکـردی نب ـودم... روحـی ب ـودم مـن کـه درق ـاب عکـس حرکـت میک ـرد... م ـن زندگ ـی ب ـودم و زندگ ـی را نمیت ـوان ق ـاب ک ـرد... لحظهه ـای اب ـدیای ب ـودم کـه در ق ـاب فکـر ت ـو اس ـیر نمیش ـدند... مـن آن لحظههـای درخشـان حضـور خـدا بـودم... زيبايـی خـدا بـودم و زيبايـی خـدا را نمیتـوان در قفـس فکـری انسـان محبـوس کـرد... مـن اقیانـوس بـودم و در پشـت قـاب جريـان داشـتم و تـو غافـل از ق ـدرت م ـن ق ـاب را ب ـا لگ ـد میشکس ـتی... و زمان ـی ک ـه بهخی ـال خ ـود م ـرا در زن ـدان فکـر خوي ـش انداخت ـه ب ـودی عشـق و ابدي ـت هـر دو را از دسـت دادی... مـرا سـرزنش میکـردی کـه چـرا زيبايـی خـود را آشـکار کـردم... ت ـو از دي ـدن مـوی مـن میترسـیدی ول ـی از شکسـتن قلبـم ابـا نداشـتی... جسـم مـرا آتـش مـیزدی تـا روح مـرا غصـب کنـی... نمیدانسـتی کـه روح زن طلسـم و رمـز زن اسـت و رمـز زن پیـش خداسـت! حـال اگـر میخواهـی مـرا در آتـش بسـوزانی بايـد آتـش ديگـری روشـن كنـی كـه از جنـس آتـش اولـی نباشـد، چـون مـن در يـك آتـش دو ب ـار نمیس ـوزم... اگ ـر میخواه ـی م ـرا ب ـه چ ـاه ان ـدازی چ ـاه ديگ ـری بك ـن، چ ـون مـن در يـك چـاه دوبـار نمیافتـم، اگـر میخواهـی وصلـه ناجـوری را در قلب ـش طنی ـن ان ـدازد! و پیام آنان خطاب بهمردان بود:

Made with