نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

بعد از چند دقيقه فرشته به سخن آمد و گفت: خدا من و حوا را با هم تنها گذاشت، حوا هوشيار و بيدار شد واز قدرتى كه خدا به او داده بود حيرت زده شد. او حال مريضى را داشت كه از اغما بيرون آمده باشد ونه تنها خود را سالم بیند بلکه عوالم پنهان را هم مانند روز روشن در جلوی چشمانش ظاهر بيند. حوا خلق جديد شد، زندگى دوباره يافت، و دوباره متولد شد و من هم مامور مواظبت از او شدم. ولى هنوزاو را مى ديدم كه از ديدن و شنيدن زمزمه ماران دلگير مى شود، منهم زمزمه ها را مى شنيدم و دلم براى حوا و آنهائى كه زمانى آدم بودند و حال مار شده بودند مى لرزيد. حوا را مى ديدم كه غرق در نور است ولى هنوز در كتبِ مقدّسه دنبال جواب براى دردهايش مى گردد، يعنى در نور بدنبال نور مى گردد. او را مى ديدم كه با دعاهايش فضا را عطرآگين مى كند. او را مى ديدم كه ديوان اشعار حافظ و مولانا را مرتبا باز و بسته مى كند تا جواب بگيرد، در حالى ديوان اشعار دور سرش طواف مى كردند ، چون تمام جوابها در قلب خود حوا بود! ولى من اجازه نداشتم او را از آنچه در او و با او مى گذرد، با خبر كنم چون او باید خود از " آن عوالم با خبر مى شد. فرشته مكث كوتاهى كرد و ادامه داد و گفت: و درهمه احوال دستهاى كوچكى را مى ديدم كه به او غذا داده و بر تنش لباس مى پوشاندند. من كه با حوا ارتباط قلبى بسيار نزديك داشتم از او پرسيدم چه كسانى امورات زندگى او را مى گردانند و او با افتخار گفت بچه هايش امورات زندگى او را مى گردانند. روزى از طريق چشمانش و از مسافت بسيار دور اطاقش را ديدم، اطاقش را با رنگ هاى آبى فيروزه اى و سبز روشن رنگ كرده بود و شب ها هم اطاقش را با نور آبى روشن مى اين اطاق كوچك آبی، " كرد. من كه اجازه داشتم فكرش را بخوانم، فكرش را خواندم که " بهشت من در روى زمين است روزى او را ديدم پرهای فرشتگان را، که برایش به يادگار گذاشته بودند، را مى تراشد تا قلم

159

Made with