نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
مى كشد و نمى خواهد مرا ببيند. حال كه از سرنشينان كشتى نجات تو جدا شده ام روحم را هم گم كرده ام، قلمم هم خسته واز آنچه كه به قلب من مى آيد بیزار است و حوصله نوشتن ندارد. لباسهای رنگارنگی را هم که بخاطر عشق آدم می پوشیدم، كهنه والیافشان از هم باز شده اند، ومن بايد از پوست تنم لباسى براى روان عريان، خسته و بى خانمانم بدوزم، و يا از پوست تنم قايقى بسازم و آنرا در جويبار گل آلود زندگى بى حاصلم اندازم، تا شايد در ساحل مرگ لنگر اندازد، و تو از من مى خواهى كه به سراغ آدم رفته و قلب مجروحم را " دوباره هدف شمشيرِ زهرآلود خيانت آدم كنم. از حرفهاى حوا بوى ناشكرى شدیدی به مشام خدا و كائنات خورد. همه از خدا حيّا كردند تا بى حيائى حوا را نبينند. حال حوا فرق عاشق شدن را با گناه كردن فراموش كرده بود، و خاطر خدا را طوری آزرد كه خدا قانون خود را شكست، نفس عميقى كشيد و صدايش را از فرياد غرور بلندتر كرد و به حوا گفت: " خدا با تو سخن مى گويد! " نفس حوا براى چند ثانيه بند آمد. خدا از فرصت استفاده كرد، و گفت: حال كه فرق عشق را با گناه فراموش كرده اى، چاره اى ندارم جز آنكه طلسم قلبت را باز كنم و رازت را بر تو آشكار كنم، تا تو مقام خود را ديده و بشناسى و بيش از اين تصويرِ " انسان را در ذهن من خراب نكنى و از خلق كردن انسان پشيمانم كنى! خدا مكث كوتاهى كرد، وادامه داد و گفت: انسان شمشيرنور در دست من بود، و من انعكاسات نور و زيبايى او را در روى آب ديده و " لذت مى بردم. تمام كائنات نَفس را درسينه ها حبس کرده وبه صحبت هاى خدا با حوا گوش مى كردند.
173
Made with FlippingBook