نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
از دوست و دشمن انسان پرسید. در جواب گفت: دوست و دشمن انسان، خود انسان است. پرسید: چرا؟
در جواب گفت: چون هیچ کس به انسان نزدیکتر از خود انسان نیست! از جوابگو خواست به عاشقى كه دلش نقره داغ است نصيحتى كند.
در جواب گفت: نصيحت من به عاشقى كه قلبش هنوز نقره داغ است اينست : اگر عاشقى بسوز و بساز و لب نزن و در عشق معشوق شّک نكن و زياده نطلب تا شايد نقره داغ دلت طلا، و طلا جام شود. پرسيد: تو از خدا و يا از معشوق حقيقى چه طلب مى كنى؟ جواب آمد: از خدا خواهم مرا عاشق خود كند، افسار نياز را بر گردنم محكم ببندد، قلبم را پاک وبرای تصوير معشوق حقيقى آئینه کند تا تصویرش را در آئينه قلب خود و آئینه هاى بى شمار ببينم. از خدا خواهم خواست كه او را در عين پنهانى آشكارا ببينم، از خدا خواهم خواست كه گاه بگاه نقاب را بر زيبایی اش كشد تا آتش طلب در دلم شعله ورتر شده و در بدر به دنبالش بگردم، در جستجويش اسرار نهفته را كشف كنم تا دستم باز تر، گوشم شنواتر، چشمم بيناتر و قلبم هم پاكتر وگنجايشش بيشتر شود، و من بتوانم در مدحش هزاران شعر و غزل بسرايم. از خدا خواهم خواست كه نقاب را دوباره از چهره بر دارد و چهره اش را نشانم دهد تا از سر نو عاشق شوم، و در عاشقى نااميد نگردم. از خدا خواهم كه آنقدر در آتش عشقش سرد و گرمم كند تا مانند فولاد سخت شوم و يا در آتش عشقش، سوخته و خاكستر شوم تا شايد....شايد از خاكسترم سيمرغى پرواز كند ..... ...ولى.... پرسيد: ولى چه؟
72
Made with FlippingBook