نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
حوا اين داستان، داستان حوائى است كه پشت ديوار باغ اسرار، در يك خانه باغى پا به عرصه وجود گذاشت. باغ اسرار، هشت تا بهشت داشت، و حوا چون دستش به هشت تا بهشت نمى رسيد؛ شبها ماه تمام را واسطه قرار مى داد تا پيام قلبى او را به هشت تا بهشت باغ أسرار برده و به محبوبش برساند. ماه تمام هم، كه نورش برنگ آبى بود، ازميان درخت هاى سرو به آسمان كشيده شده در هشت تا بهشت، به او چشمك زده وبه او اميد مى داد كه پيامش را به محبوبش خواهد رساند. آدميزاد قلب چنين حوائى را شكست! حوا دلشكسته از همگان بريد وپشت به دنيا كرد، و براى آنكه بيش از اين آزارنبيند، با قلبى شكسته دامن چين و واچين روحش را از قلوب فرورفت، آنقدر فرو رفت تا واصل ' خود ' اهل دنيا جمع كرد و گره محكمى بر آن زِد، و در شد. قطره بودبه دريا ريخت، و در دل دريا فرو رفت. ذره بود رقص كنان، چرخ زنان به لب چشمه خورشيد درخشان رسيد. مشك ختن بود، خود را در آيينه ديد، خود را بو كرد و از عطر خود بى هوش شد. از خود به خدا رسيد و سر انگشت خدا را روى رگ گردنش احساس كرد. درهاى رحمت الهى بروى او باز شدند، ديده اش بينا و گوشش شنوا شد، و به دنيا باز گشت تا زيبائى اش را براى فرزندان نور خداوند رحم كند. و اين سرگذشت حوائى است كه دلش نقره داغ بود و طلا شد، و دل طلائىش هم براى شراب الهى جام شد!
83
Made with FlippingBook