Hava

100 چنینگفت حوا... بودنـد...

پـس عشـق را بـه امانـتدارش يعنـی قلـب سـپردم و سـبکبال از عوالـم قلـب رد شـدم تـا بـه عالـم روح نزديکتـر شـوم. ..در آن زمـان شـک بهسـراغم آمـد و س ـؤال پیچـم ک ـرد گف ـت: چگون ـه میخواه ـی ب ـدون عشـق س ـراغ ن ـوهات بـروی؟› شـك نمیدانسـت كـه ارتبـاط روح بـا روح از ارتبـاط قلـب بـا قلـب بالاتـر اسـت، شـك نمیدانسـت زمانـی كـه گنجايـش قلـب بـرای عشـق كـم میآي ـد ارتب ـاط روح ب ـا روح ب ـر ق ـرار میش ـود! از آنج ـا ك ـه ش ـك همیش ـه هـم سـفر روح و قلـب در اسـفار روحانـی اسـت ايـن بـار هـم سـد راهـم شـد و بـرای مـدت كوتاهـی ماننـد پـردهای جلـوی چشـمانم را گرفـت، ولـی پـرده شـک را ه ـم ب ـا ذک ـر اسـم پ ـروردگار دري ـدم وبهخـود گفت ـم ک ـه اي ـن مق ـام مقـام تابیـدن و رسـیدن بـدون قیـد و شـرط اسـت، و شـروع بـه تـاوت آيـات اله ـی ک ـردم و در آن زم ـان ن ـوهام را خمی ـری دي ـدم ک ـه هن ـوز شـکل نگرفت ـه بـود، او همـه قلـب بـود و ماننـد تشـنهای کـه بـه آب رسـیده باشـد ارتعاشـاتی را ک ـه از دع ـا در ه ـوای رح ـم م ـادر بهوج ـود آم ـده ب ـود را ج ـذب میک ـرد، طـوری تشـنه بـود کـه مـرا هـم تشـنه کـرد! در ايـن مقـام ديگـر نسـبیت معنـا نداشـت ديگـر مهـم نب ـود ک ـه م ـن م ـادر ب ـزرگ هسـتم و او ن ـوه م ـن، در آن زمـان مـن بـرای تمـام ارواحـی کـه در آن لحظـه در رحـم مـادران جـذب مـاده و يـا تخمـک میشـدند دعـا میخوانـدم، در حالـی کـه عقـل از پشـت هـزاران پـرده نـور بهمـن نهیـب میـزد کـه بايـد برگـردم... تاريک ـی رح ـم م ـادر م ـرا اذي ـت نمیک ـرد و برعک ـس گرم ـای بس ـیار مطبوعـی داشـت بهمـن آرامـش مـیداد، دلـم میخواسـت بیشـتر بمانـم چ ـون در آنج ـا ب ـوی آش ـنايی بهمش ـامم میخ ـورد، ب ـوی آش ـنايی ك ـه همـان عطـر رحـم مـادرم بـود! امـا بايـد بـر میگشـتم... برگشـتن خیلـی آســانتر از رفتــن بــود همــان طــور کــه بیدارشــدن خیلــی راحتتــر از بهخــواب رفتــن اســت...پس تکانــی بهخــود دادم و اول از همــه ب ـه عوال ـم قل ـب و عش ـقی ک ـه ب ـه ن ـوه، پس ـر و عروس ـم داش ـتم ب ـاز گشـتم وبعـد عـازم عوالـم عقـل و منطـق شـدم تـا رشـته عقـل را تـا از دسـت نرفت ـه دوب ـاره محکـم در دسـت بگی ـرم، و در سـر راه برگشـتن

Made with