Hava

7

6 چنینگفت حوا...

جای مقدمه ســالهای ســال، «حــوا»، آرزوی نوشــتن ايــن کتــاب را داشــت ولــی چـون از تـرس «آدم» در پشـت حجـاب ديـده و دل، پنهـان بود، نتوانسـت دسـت بـه قلـم بـرده، هديـهی خداونـدی را بـه اول زن عالـم عیـان کنـد. «حـوا» زيبايـی «آدم» بـود، مسـتور و پنهـان در تاريکـی شـب، تـا «آدم» زيبايـی او را در روز روشـن نبینـد «حـوا» مـادر بـود و ناتـوان از شکسـتن دل کودکـی چـون «آدم» میدانسـت هرکـس قلـب و آينـه بشـکند، قلـب خـدا را ه ـم میش ـکند! ح ـال ام ـا «آدم» «ح ـوا» را ق ـدر میدان ـد و نیم ـهی اي ـن عشـق ازل ـی از تاريکــی شــبانگاهان بهدرآمــده در روشــنايی روز. بــا قلمــی از جنــس پـر فرشـتگان و جوهـری از اشـک و خـون. اينـک پیـش چشـم اسـت انچـه در قلـب و آينـه پنهـان بـود؛ بـادا کـه کتـاب زندگـی او را همـه در روشـنايی بخوانن ـد!

Made with