Hava
42 چنینگفت حوا... ولـی قـادر نیسـتم بـار سیاسـت را بـا نـور عـوض كنـم! - چرا؟ چـون اگ ـر ب ـار سیاسـت را ب ـا ن ـور عــوض كن ـم ديگـر نمیتوانــم در ايــن دنیــا زندگـی كنـم! - چطور؟ اگـر بـا نـور و لـی بیسیاسـت زندگـی كنـم آسـمانی خواهـم شـد و مـرا تكـه پـاره خواهنـد كـرد، واگــر بـا سیاســت تنهـا زندگـی كنـم زمینـی میشـوم و سیاسـت روحـم را قبضـه خواهـد كـرد و بـرای همیـن اسـت كـه سـرم مابیـن زمیـن و آسـمان دور خـودش میچرخـد تـا نـه زمینـی ش ـود و ن ـه آســمانی، ب ـرای همیــن اســت كــه میخواهــم ب ـه مهمان ـی ملكــوت بـروم تــا راز هسـتی را دريابـم، ماننـد بچـه هـا بوسـه بـر رخ مـاه میزنـم تـا عطـر خورشـید را دورن ريههايـم بفرسـتم، بـرای همیـن اسـت كـه روح گمگشـتهام سـوار قطـاری میشـود كـه بـذر روشـنايی را بـا خـود حمـل میكنـد، بـرای همیـن اسـت كـه میخواهـم خـود چـراغ قرمـز غرايـزم شـوم، بـرای همیـن اسـت كـه هنـوز پـای چـپ و راسـتم را بـا چنـد تختـه وابسـتگی و خواهـش بههـم دوختهانـد، بـرای همیـن اسـت كـه آرزوی نـی شـدن دارم تـا بـه بهشـت خـود وارد شـوم! اينک چه میخواهی؟ - شـك هسـتم، شـكی كـه در دل تـو افتـادهام و میخواهـم ايمـان باشـم، ايمان ـی كـه در قلبــم مــوج میزن ـد، م ـرغ مهتاب ـم، مرغـی كـه در ف ـراق خورشــید مینالــد و بوســه بــر رخ مهتــاب میزنــد، قطــرهای هســتم، كــه قصــد دريــا دارد و در تاريكــی روی علفهــا میچكــد و نجــوای غمنــاك علفهــا را میشــنود. شــبنم خوابآلــودهای كــه روی ســتاره هــا نشســته ولــی میدانــد آنجــا جايــش نیســت. فانوســی ســرگردانم مـن، شـناور در گهـوارهای روی دريـای خروشـان خـودرا در تاريكـی آب دريـا میشـويم تـا تاريكـی از رگهـا بـرود، فانوسـی کـه هـردم ازخـود میپرســد كجــا میــروم؟ و گهــگاه از نــور مســت مســت میشــود. نگاهــی را ماننــدهام كــه گهــگاه بــا پريــان میچرخــد و میرقصــد. نور عوض كنم! - چرا بار سياست را با نور عوض نمى كنى؟ اگر با نور ولى بى سياست زندگى كنم اسمانى خواهم شد و قشون تاريكى مرا تكه پاره خواهند كرد، اگر با سياست تنها و بدون نور زندگى كنم زمينى مى شوم و سياست روحم را قبضه خواهد كرد، براى همين است كه سرم مابين زمين و اسمان د ر خودش مى چرخد تا نه زمينى شود و نه اسمانى، براى همين است كه مى خواهم به مهمانى ملكوت بروم تا راز هستى را دريابم ، براى همين است كه مانند بچه ها بؤسه بر رخ ماه مى زنم تا عطر خورشيد را درون ريه هاي بفرستم، براى همين است كه ر ح گمگشته ام مى خوا د سوار قطارى شود كه بذر روشنائى را با خود حمل مى كند، براى همين است كه مى خواهم خود چراغ قرمز غرايزم شوم، براى همين است كه مى خواهم نردبان را بشكنم و نى شوم تا به بهشت خود وارد شوم! - اينك چه مى خواهى؟ شك هستم، ولى مى خواهم ايمان شوم، مرغ مهتابم و در فراق خورشيد مى نألم و بؤسه بر رخ مهتاب مى زنم ولى مى خواهم سيمرغ شوم، قطره هستم و در تاريكى شب روى علف ها چكيده و نجواى غمناك علف ها را مى شنوم ولى مى خواهم دريا شوم، شبنم خواب الوده اى هستم، كه روى ستاره ها نشسته و لى مى داند كه أنجا جايش نيست، فانوس سرگردانى هستم، كه در گهواره اش نشسته و در درياى خروشانى شناور است ولى مى خواهد بساحل هستى برسد، فانوسى هستم كه رگهايم پر از تاريكى شب است، ولى خود را هر شب در اب دريا شستو شو مى دهد تا تاريكى از رگهايش بشويد و از خود مى پرسد› كجا هستم؟ كجا ميروم؟، نور فانوسى هست كه گاه بگاه از نور مى گريزد و نفس زنان و كف بر دهان از پنجره أتاقش بيرون مى دود تا خ د را در اب شور اشك دريا شستو شو دهد تا سياهى شب را از خود بزودايد، فانوسى هستم كه گاه بگاه از نورش ست مست مى شود و از خود مى گريزد تا ستاره شود و بر خاكيان چكه ند، ف نوسى هستم ك در تيرگى شب گم شده و در ساحل دور افتاده و خدا خدا مى كنم تا با خدائى مرا بيابد!
Made with FlippingBook