Hava
43 ... چنینگفت حوا روحـی كـه گهـگاه خـزه هـای تشـنه از ديـوارش بـالا میرونـد، ديـدهای كـه گهـگاه پیكـر افـق را عريـان میبینـد. تنـی هسـتم كـه از مرمـر سـبز تـراش داده شـده، تـن سـبزی كـه مهتـاب نیلگـون را پايیـن میكشـد تـا رقـص پريـان آبیپـوش را تماشـا كنـد، چونـان مسـتی كـه پنجـره رويـا بهرويـش گشـوده شـده تـا نسـیمی بـر اوگـذر كنـد و تپشهـای دلـش را خاكســتر كن ـد. ن ـه! پ ـری لاجوردیپوشـی شـدم ك ـه از رقصی ـدن ب ـا سـاز خاكیـان خسـته اسـت... حـال نـور فانـوس هسـتم، نـوری كـه از نـور میگريـزد و نفـس نفـس زنـان از پنجـره اتاقـش بیـرون مـیدود تـا كـف بـر دهـان خـود را در آب شـور دريـا شستشـو دهـد تـا سـیاهی شـب را از خـود بزدايـد، فانوسـم، فانوس ـی ك ـه از خ ـود میگري ـزد ت ـا س ـتاره ش ـود و ب ـر خاكی ـان چك ـه كنـد و در تیرگـی شـب گـم شـده و در كنـار سـاحل دور افتـادهای مانـده و خــدا خــدا میكنــد، ســتارهای شــدم كــه بــا خــود میگويــد اينجــا نـور نمیطلبـد، ايــكاش اينجـا نچكیـده بـودم، خلوتگاهـم، خلوتگاهـی ك ـه دود از او بلن ـد میشــود و هیــچ ك ـس از گنجـی كــه در ويران ـهاش پنه ـان اس ـت خبــر ن ـدارد، و و در دل ســوخته اش میخوان ـد ‹كــی بــه پايـان میرسـد افســانه ام؟›حـال دســتم، دســتی كــه از دامـان شـب بـر داشـته شـده تـا بـه گیسـوی سـحر و يـار انداختـه شـود تشــنه لبـی كـه بیمهابـا خـود را در آبهـای سـاحل نـور انداختـه در حالـی كـه از ژرفـای دري ـا بیخبــر اس ـت، دي ـواری شكسـته هسـتم، كــه از عظم ـت گنجـی كـه در زيـر پاهايـش پنهـان اسـت بـی خبـر اسـت، حـال كماندارعشـقم، كمان ـداری كــه تیرهايــش را ب ـا تمــام ق ـدرت دور دســتها رهــا میكن ـد در حال ـی ك ـه میدان ـد عشــق در وس ـط قفسـه ســینهاش پنه ـان اســت، كتیبــهام، كتیبــهای كــه تصويــری از امیــد در آن نشــانده شــده ولــی از آن بیخبــر اســت، سرانگشــتی هســتم كــه نبــض خــود را میگیــرد، غافــل از آنكــه ســر انگشــت پــروردگار روی نبضــش اســت، حــال گمگشـته هسـتم، گمگشـتهای كـه از كاروان گسسـته تـا ره بهمنـزل بـرد، دل ســوختهای هس ـتم كــه هنــوز از دل ـش دود ب ـر میخی ـزد، لب ـی ك ـه - تو ى هستى؟ من همان نگاهى هستم كه گاه بگاه با رقص پريان مى چرخد و مى قصد، من همان روحى هستم كه گاه بگاه خزه هاى تشنه از ديوار تنش بالا و پاىين مى روند، من همان ديده دلى هستم كه گاه بگاه پيكر افق را عريان مى بيند، من همان تنى هستم كه از مرمر سبز تراش داده شده ساخته شده و سبزى تنش مهتاب نيلگون را پائين مى كشد تا با هم رقص پريان ابى پوش را تماشا كنند، من همان مستى هستم كه پنجره رويا برويش گشوده شد تا نسيم عنايات حق بر او مرور كرده و تپش هاى دلش را خاكستر كند، من همان پرى ابى پوشى هستم كه از رقصيدن با سأز خاكيان خسته شد، من همان ستاره اى هستم كه با خود مى گويد اين خاك نور نمى طلبد ايكاش اينجا نچكيده بودم، من همان خلوتگاهى هستم كه دود از او بلند مى شود و هيچ كس از گنجى كه در ويرانه اش پنهان است خبر ندارد، ولى از افسانه بودن خسته شده و در دل سوخته اش مى خواند ‹ كى به پايان مى رسد افسانه ام؟›، من همان دستى هستم كه از دامان شب بر داشته شده تا به گيسوى سحر و يار انداخته شود، من همان لب تشنه اى هستم كه بى مهابا خود را به ابهاى ساحل نور انداخته است ولى از ژرفاى دريا بى خبر است، من همان ديوار شكسته اى هستم كه از عظمت گنجى كه در زير پاهايش پنهان است بى خبر است، من همان كماندارى هستم كه تير هايش را با تمام قدرت بدور دست ها رها مى كند در حالى كه شكار (عشق) در قفسه سني اش پنهان است، من همان كتيب اى هستم كه تصويرى از اميد در دل ان نشانده ش ه ولى چون خود تصوير خود را نمى بيند و تيشه بر سر خود مى كوبد، من همان سر انگشتى هستم كه نبض خود را مى گيرد غافل از انكه سر انگشت پروردگار روى نبضش است! - اه!!! من همان گمگشته اى هستم كه از كاروان گسسته تا ره بمنزل ببرد، من همان دل سوخته اى هستم كه هنوز از دلش دود بر مى خيزد، من همان لبى هستم كه مى خواهد لب جام را ببوسد، من همان لبى هستم كه سخن بسيار
Made with FlippingBook