نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

روح و ماده است، ولى به چشم عده اى، بهشت موعود است. قصه گو مكثى كرد، و بحرفش ادامه داد و گفت:

اشاراتى كه در بهشت اشارات ديدى، همه وهمه اشاره به زيبائى هائى هستند كه در بهشت موعودند، زيبائى هائى كه كلمات، نقش ها و رنگ ها از توصيف و تشريح آنها قاصرند . عالم اشارات در مقايسه با اين جهنم نادانى (عالم ماديات) بهشت است، و بهشت اشارات ناميد مى شود. اين بهشت مابين اين عالم و بهشت موعودى است كه خدا بما وعده داده است. بهشت اشارات تصويرى است كه روحش (بهشت موعود) در پشت پرده است. اگر از وسط تصوير بگذرى و به زيبائى آن دل نبندى، به روح تصوير در پشت تصوير خواهى رسيد. قصه گو نفس عميقى كشيد و به شنونده داستان گفت: پس بيا دوباره وارد بهشت اشارات شويم، مثل غربيه ها پشت در بهشت اشارات نيايستيم، با اطمينان كامل وارد بهشت اشارات شويم تا به رمز و رموز اشارات آشنا شويم، و ازما بو وعطر اشنائى به مشام ارواح رسد، و ما هم عطر ارواح را از بقيه عطرها تشخيص دهيم . شنونده داستان بعد از مكثى كوتاه گفت حاضر است داستان گره دل حوا رابشنود، ولى هنوز به عطر ارواح شك دارد. در اين هنگام قصه گو به گلدان روى ميز، كه پر از گل هاى سوسن و رز بود، اشاره كرد و گفت: اين گلدان را از اطاق بيرون برده و برگرد و در اطاق را هم محكم پشت سرت ببند تا عطر گلها وارد اطاق نشود. مدتی هم صبر كن و بعد از هواى اين اطاق نفس عميقى بكش. ببين آيا هنوز عطر گلهاى سوسن و رُز را در اين اطاق استشمام مى كنى يا نه. شنونده داستان بدون معطلى از جا بلند شد واين كار را انجام داد وبر گشت. مدتى قصه گو و شنونده داستانش در سكوت یکديگر را خيره نگاه كردند. سپس هر دو با هم، نفس عميقى از هواى داخل اطاق كشيدند. چشمان شنونده داستان برقى زد. قصه گو برق آگاهى را در چشمان او ديد و شناخت. ولى شنونده داستان كه آگاهيش هنوزاطمينان نشده بود، پرسيد: فضاى اين اطاق كوچك

114

Made with