نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
محبت كند. ولى حوا در عوض آنكه از نور اطاعت كند و چهره اش را به طرف نور برگرداند به نور گفت: من در شب هاى تاريك، ماهِ تمام را به دورن اطاقم مى كشاندم و ماه تمام را 'ماه من' مى ناميدم . من نور ستارگان را از صدها هزار سال نورى پایین مى كشيدم تا به من چشمك زده و دلم را خوش کنند. من درسحر گان خورشيد را با دعا از مشرق حامله اش بيرون مى كشيدم، در طی روز سرو تخت روان تنم را درانوارش غسل مى دادم، و درهنگام غروب هم با دعا خورشید را بدرقه مى كردم، تا دعاهايم را به گوش محبوبم در شرق وجود (قبله) برساند. من در تنهائى دلم خوش بود، بارم سبك و قلبم فارغ بود، و در اطاق آبی رنگم ماه تمام ، خورشيد و ستارگان را داشتم. ولى حال كه آدم قلبم را شكسته، هلال ماه براى من ماه تمام نمى شود، ستارگان هم نه تنها به من چشمك نمى زنند بلكه يكى بعد از ديگرى از آسمان توانم چكه كرده و قلب شكسته ام را بيشتر خراش مى دهند. هر چه دعا مى خوانم نمى خورشيد را از مشرق بيرون كشم، اگر هم طلوع كند، هنوز طلوع نكرده غروب مى كند، و فضاى سبز روحم را با غروبش چنان سياه و تاريك مى كند كه من در آن تاريكى آب حيات را هم سراب مى بينم. حال ثروت من، تنهایىِ من است كه هنوز رنگ آبى اش را از دست نداده است، و به قلب من تعلق دارد، و من قادر نيستم كه آن را با ديگرى، بخصوص با آدم، قسمت كنم. اين تنهایى نان شب من است و من نمى خواهم آن را به ديگرى بخشم. اين خون، كه در رگهاي من موج مى زند و روح من برآن سوارى مى كند، ديگر جا برای سوارى دادن به آدم را ندارد. درروى كتيبه قلب من هم جا براى اثر انگشت آدم نيست. ماهيچه قلب من هم اليافش با شمشير زهر الود زبان آدم تكه پاره شده و خون ازلابلاى اليافش بيرون مى ريزد. اين قلعه (قلب) را، كه به من عطا كردى، ستونهايش سست شده ودر حال فروریختن هستند. كهكشانى كه از ماده و روح به من عطا كردى، اليافش در شرف باز شدن هستند. ماده از روح و روح از ماده جدا مى شود، ومن با آنكه جوان هستم در تنِ پير مى ميرم. اى نور! حصار فرسوده و پوسيده تن مرا ببين كه چگونه لانه حيوانات موذى وخونخوارشده، نقره داغ دل مرا ببين كه از رنجش از آدم، بهر جهت روان شده است. پس از من نخواه دراين قلعه را بروى قشون تاريكى باز كنم، تا مرا از درون ويران كند، و درعوض آنكه از
133
Made with FlippingBook