نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
انسان بداند كه منظورخدا ازخلق انسان چه بوده است. در حقيقت حوا و آدم هر دو سرالله را مى شناختند، ولى شناختن كجا و به مقام ايشان پى بردن كجا؟! قلب حوا، چون بى اندازه حساس شده بود، صدای آشناى سرالله را شنيد وعطر سحرآميز وآشناى انسان كامل به مشامش خورد، و مثل گلاب كه در زير دماغ شخص بى هوش مى گيرند حوا را به هوش آورد و آب حيات دوباره در رگهای حوا جريان پيدا كرد، وصوت سرالله را شنيد كه می فرمودند: تو از راز خلقت و حكمت دردى كه مى كشى سئوال كردى و خدا مرا مامور كرد تا جواب سئوالهايت را بدهم. نفس حوا ازشدت هیجان بند آمد، و بفكرش گذشت چرا زودتر جوابش را ندادند. ايشان فكر او را خواندند، و با لحن بسيار مهربان به او فرمودند: من در تمام مدت تو را تماشا مى كردم، سئوالهايت را مى شنيدم و مى خواستم جوابت را بدهم، ولى چون نمى توانستم و نمى خواستم صدايم را از صداى بندگان حق بلندتر كنم ساكت ماندم و صبر كردم تا درد دلت با خدا تمام شود و تو آماده شنيدن جواب شوى. بعد خواستم قلب شكسته ترا مملو از عشق كنم، ولى نقره داغ دلت جارى و روان بود وعشق را در خود نگه نمى داشت. صبر كردم تا شايد آرام شده و دلت كمى سرد شود. بعد شنيدم دعا مى خوانى، من هم با تو دعا خواندم و جوابها را ديدم كه دور سرت طواف مى كنند، ولى چون در گرفتن جواب شتاب مى كردى نتوانستند روى قلبت بنشينند و تو بى تاب و كلافه شدى، و رو به قبله ايستاده و نماز خواندى، من هم با تو نماز خواندم و نور حق را ديدم كه بر تو و من، هر دو تابيد. من دامنش را محكم گرفتم، ولى تو چون هنوز در فكر جواب بودى نور را نديدى كه بر پيشانى تو تابيد و رفت، و تو از آمدن و رفتنش بى خبر ماندى. بعد چهره به چهره روبروى تو ايستادم تا شايد مرا ببينى، ولى اشك از چشمانت سرازير شد، اشك چشم حجاب ديده ات شد و مرا نديدى كه روبرويت ايستاده ام. من هم چون در همه احوال در غم تو شريكم، با تو گريه كردم. هر دو با هم گريستيم، گريستيم تا چشمه اشك تو خشك شد، ولى من هنوز از غم تو گريه مى كردم، تا سرانجام چشم را سد راه اشكهايم كردم، تا تو اشكهاى مرا نديده وغمگين شوى.
138
Made with FlippingBook