نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
ولى حال كه چشمان تو از اشك خالى است، قلبت تا اندازاى آرام شده است، واز سئوال خسته و به جواب هم اهميت نمى دهى، مامورم راز خلقت و حكمت دردى را كه مى كشى براى تو آشكار كنم. حوا در حضور سرالله نَفسش بند آمده بود. ولى از آنجا كه فكر حوا، هميشه دشمن خونخوارش بود به او نهيب مى زد و مى گفت: حتما راز خلقت اين است كه سئوال نكنى، قلبت را روى سرالله باز کرده و به ايشان خوش آمد بگويى، تا ايشان با تو و در قلب تو " زندگى كنند، با تو بخندند و با تو بگريند. اين فكر، فكر حوايى نبود كه خدا از بهشت بيرون فرستاد تا زيبايى اش را در اين عالم ظاهر كند. اين فكر، فكر هيولاى غرور بود، غرورى كه در تاريكى و در غيبت نور درقلب حوا جا براى خود باز كرده و رشد كرده بود تا حوا را در ميان آدميان بد نام كند. اين فكر، فكرحوايى بود كه چون در تاريكى زيبايى خود را نمى ديد، وجود نور را به چالش مى كشيد. اين فكر، فكر حوايى بود كه در تاريكى خاطره هايش را از نور گم كرده بود. اين فكر، فكرحوايى بود كه تمام درس هایى را كه در روشنايى روز ياد گرفته بود را درتاريكى فراموش كرده و تصور مى كرد سرالله از طريق او زندگى را در اين عالم تجربه مى كنند! غافل از اينكه نفسى كه نور و زيبایى مى بخشد، از نور و زيبائى بى نياز است. غافل از اينكه قلب سرالله، قلب وجود است، و کار قلبِ وجود ارتباط دادن قلوب به يكديگراست. غافل از اينكه هر نفسى ثروت دو جهان را داشته باشد وآن را در راه حق دهد، در عوض درهم طلب نمى كند. غافل از اينكه پادشاهى این عالم براى نفسى، كه به مقام عبد و انسان كامل رسيده باشد، پشيزى ارزش ندارد. حوا از مقام سرالله غافل بود. او نمى دانست خمير تن سرالله را از شبنم عشق پروردگارو خاك مقدس گرفته اند، و قلبشان هم قطره اى از خون پروردگار است كه بر خاك مقدس پاشيده شده. در حالى كه خميرتن آدم و حوا با شبنم عشق انسان و خاك گرفته شده و قلبشان هم قطره خونى است كه از قلب انسان بر خاك سرد چكيده شده است. حوا نمى دانست خداوند قلب سرالله را قلب وجود قرار داده تا هر تير زهرآگينى كه به طرف قلبى رها مى شود، اول به قلب سرالله خورد و سرالله قبل از وقوع حادثه از حادثه با خبر شده
139
Made with FlippingBook