نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

و در خواب و بيدارى به داد قلب تير خورده رسیده، و درد را با او شريك شوند، چه آن شخص ايشان را بشناسد و يا نشناسد. و حواى غافل و فراموشكاراز سرالله پرسيد: چرا زمانى كه من بيشتر از هر زمان به نور احتياج داشتم، نور را از من پس گرفتيد؟ (حوا فراموش كرده بود كار خدا و سرالله جمع كردن خاطر است، نه پريشان كردن خاطر.) سرالله با لحن بسيار محبت آميزی به او فرمودند: من نمى توانم نور را از بندگان خدا بگيرم. من عبد خدا و كبريت هستم، كار من روشن كردن شمع دلهاست، هر بار شمع دلى را روشن مى كنم جان را مانند كبريت فدا مى كنم. حال بمن " بگو چگونه كبريت مى تواند نور را اخذ كند؟ ....... ازآنجا كه حوا وكيل تمام حواها شده و از جانب تمام حواها به سرالله شكايت مى برد؛ سرالله هم در جواب حوا از تمام حواها انتقاد سازنده كردند، و به حوا فرمودند : من كبريت هستم و تو چشم و چراغ خدا! چراغ كه روشن شد اول بايد چشم ودل خود را روشن كند بعد به ديگران روشنايى بخشد. ولى در طول تاريخ حواها هنوز خانه دل خود را روشن نكرده و به مقام خود پى نبرده، مى خواستند كبريت شده و شمع دل ها را روشن كنند، هنوز نسوخته و خاكستر نشده هواى سيمرغ شدن در سر داشتند. مى خواستند كبريت احمر شوند و شمع دل آدم را روشن كنند. غافل از آنكه كبريت احمر از مقام خود آگاه است. او بايد جان دهد تا شمع دلها را روشن كند. آنها جان نداده، مى خواستند جان بخشند. غافل از آنكه، آن كس كه جان دهد تا جان بخشد، دوباره جان مى گيرد، ولى آن كس كه جان نداده جان بخشد، چون به مقام خود واقف نشده و از خود مايه مى گذارد سر انجام مانند كبريت شمع دلش خاموش مى شود. شنونده داستان حرف قصه گو را فورا قطع كرد و پرسيد: كبريت احمر چيست ؟

140

Made with