نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

قرنها بود كه از نور خورشيد فرار مى كردم و درشبها ى تاريك، مهتاب شده و روى آبهاى لرزان رودخانه ها زندگى مى كردم، و آرزویم ديدن روى آفتاب بود، قرنها برده ارتعاشات منفى وامواج مخالف بودم، كه تن خسته و فرسوده مرا مانند تخته پاره اى بساحل نيستى مى كوبيدند، و آرزویم امواج موافق و ساحل نجات بود، قرنها عِوَض خدا، از خلق خدا طلب بخشش مى كردم، قرنها براى آدم حكم جاده را داشتم، و آدم روى سر من قدم مى زد....قدم مى زد ، قدم مى زد و باز هم قدم زد، در حالى كه آرزويم ديدن روز رستاخيز بود، قرنها درحوضچه كثيف فكر آدمى ماهى طلایى بودم، و اقيانوس را طلب مى كردم، قرنها كف حوضچه افكار آدم را كنده و مى كاويدم، تا راهى به اقيانوس باز كنم، قرنها درتاريكى شب، براى كوه غم، قله مى شدم، و براى طلوع خورشيد ثانيه شمارى مى كردم، قرنها سر را به احترام آدم در زير پاهايم نهاده بودم، و آرزوىم ديدن دوست يكتا بود. تا سرانجام خورشيد حق در زندگى من طلوع كرد، آبها از لرزيدن باز ايستادند، چهره آفتاب را زيارت كردم، ارتعاشات منفى و مخالف، مثبت و موافق شدند، چشمانم باز شدند، و نور حق سرم را، كه به احترام آدم در زير پاهايم گذاشته بودم، بيرون كشيد، ومن از نور خدا طلب بخشش كردم، و براى نور خدا نردبان شدم و نور از من پله پله پایین آمد و روشنائى اش را در سر راهش بمن بخشيد. من براى نورنردبان شدم، نور پله پله از من پایین آمد، خلق خدا هم پله پله از من بالا رفتند تا ازشكاف سقف فلك طلوع شمس حقيقت را تماشا كنند. من براى نورنردبان وما بين زمين وآسمان معلق شدم. در طلوع شمس حقيقت خود را بر زمين سخت و در زير پاهايش انداخته و غروب مى كردم، و درغيبت وغروبش ازجا بلند شده و طلوع مى كردم، و مابين زمين و آسمان معلق مى شدم تا اشعه هاى قرمز غيبت حضورش را از آسمان و افق خون آلود به كره خاك بكشانم. من نردبان و خط ارتباطى ما بين نَفسِ رحمانى و نَفسَ شيطانى شدم. ولى از آنجا كه خود به عشق و نور احتياج داشتم و خود بخود نمى سوختم به نقطه تقاطع زمان و مكان مى رفتم، وسر را بر آستان و نقطه اى مى گذاشتم، كه درآن نقطه عشق را بى حساب نثارمی کردند، نقطه اى كه درآنجا اسرار حق مرتبا باز و گشوده مى شدند. سر را به آستان و نقطه ای مى گذاشتم كه

145

Made with