نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

در آن آستان، قطره دريا مى شد و دريا به اقيانوس آگاهى راه مى يافت. ولى از آنجا كه امتحان من در اين سفر روحانى، آدم بود بايد با آدم به وحدت مى رسيدم! حوا ساكت شد، نفس عميقى كشيد. نفسش تازه گرم شده بود و او را بياد خاطرات جدش، حوا، در باغ بهشت انداخت، و در دنباله سخنش گفت: روزى از آدم خواستم با من همسفر شود، و براى آنكه او را راضى به سفر كنم خاطرات خوشم را در باغ بهشت برايش تعريف كردم و به او گفتم: بيا تا آفت غرور، تيشه به ريشه ما نزده، سفرى به عوالم روح كنيم و فضل و عنايات حق را به خود جذب كنيم، بيا با نور حامله شويم، تا از ما خورشيدها در اين عالم متولد شوند، بيا همه چشم شويم، تا زيبایى خدا و كهكشان او را با چشم دل ببينيم ، بيا تسليم اراده الهى شويم، تا خدا ما را اراده اش به دورن مغناطيس عشق و زيبايى بكشاند، بيا با سمفونى انوار زمان برقصيم، تا با انوار زمان حركت كنيم، بيا حجاب ها را پاره كنيم و پا از حدود بشرى فراتر بگذاريم، بيا پرده هاى دليل و برهان را پاره كنيم و به پشت پرده برويم، به عالمى رويم كه در آن عالم بدى راه ندارد و خوبى هم در آنجا بى حساب است، بيا كنترل غرايز خود را در دست گيريم، تا غرايز كنترل ما را در دست نگيرند، بيا قدمى به طرف انسانيت بر داريم و انسان شويم، تا به مقامى كه خدا براى انسان مقدر كرده است فائز شويم، بيا در غم هم شريك شويم، با هم بگرييم، و در شادى يكديگر شادى كنيم و با هم بخنديم، بيا شانه هايمان را به يكديگر بساييم، تا بين ما جدایى و تفرقه نيافتد، بيا زندگى را زندگى كنيم، بيا بال شويم و با هم پرواز كنيم، بيا آسمانهارا زيباتر كنيم، بيا با یکديگر سقف فلك را بر داريم، تا نور حق بر هر دوى ما در يك زمان بتابد، بيا در چرخ و فلك اين دنيا طرحى نو بر اندازيم، بيا در قدح شراب الهى گلاب شويم،

146

Made with