نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
حوا را، " من " نيست بايد بطرف حوا پر كشم. به مرزآتش در جو زمين مى رسم و آه و ناله كه در آتش مى سوزد، مى شنوم، از او سراغ حوا را مى گيرم، فريادى سر من مى كشد و مى دوام بياورد! " من " گويد حوا او را در اين آتش انداخته و رفته است بخيال آنكه مى تواند بدون منهم براى آنكه در آتش پاك كننده نسوزم ذكر خيرى از شيطان مى كنم، و بسلامت از كنار آتش رد مى شوم، و وارد فضا مى شوم. در فضاهاى بى أفق ذرات نور را مى بينم كه دور خود مى چرخند، ذره اى را كنار مى كشم و سراغ حوا را از او مى گيرم، او خود را كنار بمشام مى رسد، در جوابش مى " من " مى كشد، علت را سئوال مى كنم، مى گويد از تو بوى گويم براى تحقيق آمده ام و آمادگى سوختن در آتش پاك كننده را ندارم، در جوابم مى با توست لياقت شنيدن جواب را هم ندارى. مى گويم: تو به لياقت من كار " من " گويد: اگر نداشته باش؛ جا و مكان حوا را بمن بگو. راضى مى شود ومى گويد: حتما حكمتى بوده كه تو خود را به اين فضاى پاك بى أفق رسانده اى، حوا مثل من ذره بود و از عشق ماه دل بدريا زِد و رفت. مى پرسم: چه دريائى؟ أينجا كه دريا نيست! ذره، كه همه چشم و گوش است، نگاهى بمن كرده و در جوابم مى گويد: اين هاله اى كه دور خورشيد و ماه مى بينى درياى عشق است، بعد از درياى عشق هم هواى آتشين است. مى پرسم: تو ذره اى، أينجا چه مى كنى؟ در جوابم مى گويد: هر چند ذره ام ولى دل را به آدميان دادم، و دل ندارم بدريا بزنم. از او مى پرسم: بهمين خاطراست كه دور خود مى چرخى؟! جواب مرا نمى دهد و چرخ زنان از من دور و در فضاهاى بى أفق ناپديد مى شود، ولى نگاه غمگينش را براى من باقى مى گذارد. چاره اى ندارم بايد بطرف درياى آتشين روم و از هواى آتشين رد شده و بماه رسم و سراغ حوا را از ماه بگيرم. بمحض آنكه به درياى مى كند تا " من " يك لباس فولادى تن " من " آتش، كه برنگ قرمز ياقوتى است، مى رسم در آتش پاك كننده عشق نسوزم . وارد درياى آتش عشق حق مى شوم و شنا كنان بدون آنكه گرماى عشق حق را احساس كنم به هواى آتشين مى رسم، ماه دست مرا فورا گرفته و مرا از هواى آتشين بيرون مى كشد، فرصت را غنيمت شمرده و سراغ حوا را از ماه مى گيرم. ماه كه از نزديكى باخورشيد طلاى خالص و مذاب شده اشكهايش را پاك مى كند و نگاهى از عشق و محبت به خورشيد مى كند، و بدون آنكه مژه زند با نگاهش جا و مكان حوا را در خورشيد نشانم مى دهد. نگاهم را بطرف خورشيد بر مى گردانم و حوا را بصورت يك ذره طلائى در وسط اقيانوسى از نور و آتش مى بينم، حوا بمن چشمك مى زند و از سر مژه هايش ذرات طلا بر خاكيان مى بارد. خواستم نزديك بروم، خورشيد با لحن محكمى مى
253
Made with FlippingBook