نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
را ديد كه با لباسهاى حرير سفيد و طلائيشان از شكاف سقف آسمان گل برگ هائى برنگ خون به وسط ميدان مى پاشيدند، ولى ديرى نگذشته بود كه متوجه شد كه گلبرگها أشك هاى أهل ملكوت هستند، أشك هائى كه أهل ملكوت براى صاحب زمان در جهان ماده مى ريزنند، و علت قرمزى چشمان جوابگو برايش روشن شد. سپس گلابپاشان ملكوت را ديد كه عطر ارواح را با گلابپاش در هوا مى پاشيدند. دلش گرفت، ولى ندائي از درون به او گفت : غم مخور! من جان را فداى محبوب كردم تا دروازه طلائى ملكوت را بروى انسان باز كنم ! با شنيدن اين كلمات قلبش آرام شد، دروازه طلائى بين عالم ملكوت و جهان ماده باز شد و زيارتش هم تمام شد. ولى بمحض آنكه چشمانش را باز كرد، پرسيد: ملكوت در اول خلقت انسان از سكنه خالى بوده است، پس چرا أهل ملكوت را ديدم كه أشك مى ريختند؟! در جواب گفت: صاحب زمان، نه يك بار بلكه هزاران بار جان خود را دادند تا دروازه ملكوت را بروى انسان باز كنند. ازاول خلقت انسان، در اثر ظلم ظالمان و بى وفائى بى وفايان بحق، دروازه طلائى عالم ملكوت هزاران باربسته شده است، و هربار براى آنكه باز شود صاحب زمان در عالم ظهور مى كند، خون پاكش را نا پاكان بر زمين ناپاك مى پاشند، خاك نا پاك، پاك و سقف آسمان و دروازه طلائى باز مى شود. و حال تو يك صحنه از صحنه هاى بى شمار شهادت صاحب زمان را زيارت كردى! با رفتن به زيارت و برگشتن از زيارت، سئوال كننده و جوابگو هردو تا مدتى سكوت كردند. بعد از چند دقيقه جوابگو درحالى كه چشمانش هنوز از أشك أهل ملكوت قرمزو برنگ خون بود، بحرفش ادامه داد و گفت: با باز شدن دروازه طلائى به روى جهان ماده، آسمان هستی بلند شد، و از آسمان هستى شانس و امكانات انسان شدن بر جهان ماده و عالم امکان باريدن گرفت. با عجله پرسيد: بعد چه شد، بعد چه شد ؟ جواب آمد: با باز شدن دروازه طلائى، تصويرى از انسان كامل در عالم امكان كشيده شد،
63
Made with FlippingBook