نقره داغ
مهرویه مغزی
نقره داغ
و قصه گو هر دو با هم از تمام چاله چوله ها و فضاهاى نابود و خالى مابين راه گذشتند، به پشت در بهشت اشارات رسيدند وسرالله را زيارت كردند. و قصه گو اغاز سخن كرد و با هيجان گفت: سرالله را ببين! موهايشان مانند برف سفيد و نقره فام است، و دور سر مبارك مانند اشعه هاى خورشيد پخش شده و مى درخشند، عشق در چشم هاى آبى شان موج مى زند. تاج عبوديت را ببين كه از پارچه ساده و سفيدى دوخته شده ، ولى روى سر مبارك مانند تاجى از جواهرمى درخشد. زيبایى ايشان در حد كمال است. براى آنكه زيبائى شان چشم ما را نزند آنرا در پرده اى از نور پوشانده اند. ولى عشق و محبتشان را از ما پنهان نمى كنند. نفس در سینه ما حبس مى شود. قلب ايشان قلبِ وجود است و درسينه مباركشان براى تمام بشريت مى زند و بهمين خاطر ضربان قلبشان را در قفسه سينه هايمان احساس مى كنيم. انگار در حضور پدر بزرگ بسيار مهربانى هستيم، پدر بزرگى كه قدرتش را در پرده هاى نور پوشانده تا ما در مقابلش خود را ضعيف و ناتوان احساس نكنيم، خود را از او جدا نبينيم، پدر بزرگى كه قادر نيست عشقش را از ما پنهان كند. پاهاى ما از حركت باز مى مانند، ايشان متوجه حال ما شده و به ما خوش آمد مى گويند و ما صداى ايشان را، كه شبيه صداى امواج اقيانوس است، را در قلبمان مى شنويم....نه .... نه.... صدای ایشان را نمی شنویم صدا را احساس می کنیم. ارتعاشات صدايشان ما را بطرف بهشت اشارات مى راند، و ما قدم بعدى را به طرف بهشت اشارات بر مى داريم. قصه گو نفس عميقى كشيد و به قصه اش ادامه داد و گفت : پشت در بهشت اشارات، صّرافانِ وجود و يا مؤمنين حقيقى را مى بينيم كه ارواح را براى ورود به بهشتى كه پيامبران الهى بما وعده داده اند محّك مى زنند. بهشتى كه پيامبران الهى بما وعده داده اند نورالأنوراست و از رنگ و اشارات در آن خبرى نيست و در پشت پرده بهشت اشارات است. هر نفسى كه به بهشت اشارات دل نبندد به پشت پرده رود، وارد بهشت انوار شود. در غير اينصورت در بهشت اشارات باقى مى ماند، بهشتى كه در عالم ملكوت سر آب جلوه مى كند نه آب. پرسيد: چرا بايد ازبهشت اشارات رد شويم؛ تا به بهشتى كه پيامبران الهى بما وعده داده اند برسيم؟
97
Made with FlippingBook