نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

نسل حوا شود، به راز شفا پى برد و بداند كه رازِشفا يافتن، درشفا دادن است، و راززندگى يافتن، در زندگى بخشيدن . ولى غروردر زيبايى حوا ريشه دوانده و جا باز كرده بود، و او نمى توانست به نصيحت سرالله گوش كند. حوا بارها و بارها در كتب مقدسه خوانده بود كه سرالله به انسان نصيحت كرده و فرموده بودند كه انسان نبايد اجازه دهد قلب نازك و لطيفش به خاطر رنجش و دلشكستگى از خلق خدا سخت وسنگ شود، چون قلبى كه سنگ شود، بايد شكسته شود! و قلب مهربان و لطيف حوا بعد از قرنها زجر و شكنجه سنگ شده بود، و خدا چاره اى نداشت سنگ را شكسته و حوا را نجات دهد. زمانى كه سرالله با حوا حرف مى زدند خدا از نزديك آنها را تماشا مى كرد. در كنار آنها، در پشت سر و جلوى آنها حركت مى كرد. سرالله از حضور خدا خبر داشتند ولى چون غرورحائل بين حوا وخدا شده بود، حوا حضورخدا را احساس نمی کرد. خدا فرياد غروررا مى شنيد ولى از آنجا كه آنچه در زمين و آسمان است، حتى غرور، همه و همه از نفسِ خدا زندگى مى يابند، خدا نَفس را در سينه حبس كرده بود تا از نَفس او غرور حوا یيش از اين رشد نكند. اين كار خدا عكس العمل نور در مقابل تاريكى است. نورهم قبل ازآنكه اطاق تاريكى را روشن كند براى يك تا دو ثانيه نَفس را درسينه حبس مى كند، تا مقاومت قشون تاريكى را در هم بشكند . در غيبت سرالله، حوا تيرهاى سمى دليل و برهان را به طرف خدا و قولهايى كه خدا به بندگانش داده بود پرتاب كرد، و با آنکه با خدا حرف می زد ولی حضورش را احساس نمی کرد، چون اگر حضور را احساس مى كرد زبان شكايتش بند مى آمد. حوا زبان به شكايت گشود و گفت: اى خداى من! تو قول بهشت را بمن دادى، بذر طلب را براى يافتن بهشت در زمان تولدم در قلب من كاشتى و راه را هم نشانم دادى، تا به بهشت خود رسم. من غرايزم را سوختِ راه كردم و در راهِ راست قدم زدم؛ دنيا را دادم تا آخرت را بخرم، و تو در عوض نور را از من گرفتى. حال نه دنيا را دارم و نه آخرت را. حال به من بگو چگونه در اين تاريكى ره

168

Made with