نقره داغ

مهرویه مغزی

نقره داغ

ببيند. آه! ازآن تصويرى، كه در نهايت زيبایى روح نداشته باشد. آه ازآن قابى، كه تصوير حق در آن نيافتاده باشد. آه ازآن قلب مجروحی، كه عشق را در خود حبس و زندانى كرده باشد. آه ازآن فلكى، كه سقفش بر داشته نشده باشد. آه ازآن آئینه اى، كه تصويرِمعشوق حقیقی در آن نيافتاده باشد.

آه ازآن شرابِ ارغوانى، كه گلاب و عطرِ عباىِ محبوب در آن پاشيده نشده باشد. آه ازآن پيمان شكنى، كه شرابِ ارغوانى را با عطرِ گلابِ يار مزه نكرده باشد! و خدا دهانش را روى دهان کائنات گذاشت و زندگى را در آنها دميد، و پرده سوم نمايش را براى حاضران به تصوير کشید: روزى در بالاى تپه نفس ايستادم و تكه سنگى از سنگهاى خاراىِ تپه نفس جدا كردم، و آنرابا نگاه عشق ومحبت تراش دادم. لبه هاى تيز و ناهموارسنگِ نفس صاف و هموارشد، وهيكل زنى بسيار زيبا را ديدم، زنى كه هويّت داشت، زنى كه زيبائى مرا منعكس مى كرد. آن مجسمه زیبا را بر سر تپهِ نفس گذاردم و نفس خود را در او دميدم و تاجى ازجواهرات بى نظيربرسرش گذاشتم تا فرزندانش تاجِ خار بر سر من نگذارند، زهرم دهند، به سياهچالم اندازند، دارم زنند و تيربارانم كنند. و چون مى خواستم كه آن زن از شّر نفس و هوی در امان باشد، تكه سنگى از دامان تپه نفس جدا كردم و به دستش دادم تا با سر انگشتانش در بالاى سرش نگه دارد و من در زمان مناسب از او بخواهم كه سنگِ نفس را به هفت دره نابودى در زير پاهايش پرتاب كند. روى تپه را هم با پارچه ابريشمى سفيد و بسيار مرغوبى پوشاندم. تپهِ نفس مانند عروس شد، عروسى كه از شدت زيبائى دلها را مى ربود. سپس به قلب پادشاهان و حكمرانان عالم انداختم كه قصرهايشان را در دامنه تپه نفس بسازنند، و طلب زيارت زيبايى را در دلهايشان انداختم، و از آن زن خواستم سنگ نفس را با تمام قدرت به هفت دره نابودى در زير پاهايش پرتاب كند تا نه تنها آن زن بلكه پادشاهان عالم هم با چشم خود سقوط نفس را دیده و درس گيرند، عدل و انصاف را درهر صبح سحر و درهر شام از جامهاىِ طلايى سركشند، جانب انصاف را از دست ندهند، عادل شوند و عدل و انصاف را در طول روز بر ملّت خود نثار كنند، با خوشحالى ملت خوشحالى كنند و درعزادارى ملت هم خون آبى

179

Made with